تاریکی غروب را به بهانهُ روشنی فردا...
تلخی غمی که می گذرد را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید..
سختی فراق را با امید به وصال....
ودر و رنج رسیدن به معشوق را فقط بخاطر عشق
پذیرا هستم...
تاریکی غروب را به بهانهُ روشنی فردا...
تلخی غمی که می گذرد را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید..
سختی فراق را با امید به وصال....
ودر و رنج رسیدن به معشوق را فقط بخاطر عشق
پذیرا هستم...
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند ؟! گفته بودم مردم اینجا بدند !
دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست ؟! آن عزیزعهد و پیمانت شکست ؟!
دیدی ای دل درجهان یاری نیست ؟! دیدی ای دل حرف من بیجا نبود ؟!
نوبهارعمر را دیدی چه شد ؟! زندگی راهیچ فهمیدی چه شد ؟!
دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست ؟! کمترین چیزی که میابی وفاست ؟!
ای دل اینجا باید از خود گم شوی ! عاقبت همرنگ این مردم شوی !
زندگی یعنی ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد
سوختن
باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬بی بهانه، شایدم گم کرده خانه